خب همین جوری که میدونید دوشنبه ها روز منه برای مراقبت از مادرم و دیروز هم که دوشنبه بود صبح زود با چستر رفتم خونه ی مادری .
ساعت حدودا نه صبح بود و من سعی میکردم مادری رو کنار خودم بخوابونم که هر چی تلاش کردم موفق نشدم ، با خودم گفتم صبحانه بخوریم شاید خوابش بگیره و بلند شدم رفتم آشپزخونه تا کتری و بذارم جوش بیاد که خواهری اومد . ومسئولیت صبحانه دادن به مادری رو برعهده گرفت .
بعد از صبحانه دوباره سعی کردم مادری رو بخوابونم که دوباره ناکام موندم و واقعا عصبانی شده بودم چون بی نهایت خوابم می اومد و مادری اصلا قصد خواب نداشت .
اصلا نمیدونم چرا دارم اینارم مینویسم . اومده بودم که بگم دیروز سختی داشتم و خیلی کار کردم خونه ی مادری اینا و وقتی چستر شب اومد خونه خیلی درک کرد این وضعیتمو ، کلی نازمو کشید و قربون صدقه ام رفت .
رفته بودیم حمام ، گفتم خیلی خستم دیگه ته خط خستگیم . گفت میدونی وقتی توی آب نفس میگیری وقتی به یک دقیقه میرسی انگار میخوای خفه بشی ، حس میکنی اگه ی ثانیه دیگه سرت توی آب باشه زنده نمیمونی در حالیکه تازه بعد از یک دقیقه و خورده ای نفس گیریت شروع میشه و اونجاست که میتونی حتی تا دو دقیقه و نیم نفستو نگه داری . البته این براش چستر صدق میکنه من ۵۰ ثانیه ام نمیتونم نفسمو نگه دارم توی آب .
اینارو گفت که بگه وقتی انقدر احساس خستگی میکنی کم نیار و بدون که تازه از اون لحظه به بعد کلی انرژی ذخیره شده هست که میتونی باهاش ادامه بدی و زندگی کنی و روزتو بگذرونی .
نمیدونم واقعا میشه یا نه چون من به محض اینکه به اون خستگی اولیه می رسم دیگه تموم میشم . مثلا همین دیشب بعد از حمام حتی حسشو نداشتم موهامو خشک کنم و چستر این کارو برام کرد . بعدشم که قرار بود یه فیلم خوب ببینیم دیدم حسم نمیکشه و ساعت ده و نیم خوابیدم .
درک دیشب چستر از خستگیم ، خستگیی که ربطی به اون نداشت و به خاطر کار تو خونه ی مادر خودم بود خیلی برام قشنگ بود . اون همه قربون صدقه و ماساژ و تحمل بی حوصلگی آم برام دنیا بود .
الانم دانشگاهم ، امروز صبح اومدم دانشگاه و تا ساعت ۵ عصر کلاس دارم . تمرینای صنعتیمو حل نکردم و دلم میخواد که استادم نیاد سرکلاس اصلا . :((
+چستر عزیزم خیلی خوبه که کنارتم ، که کنارمی .
درباره این سایت