امشب یهویی به ذهنم رسید که اگه یه روز از ایران بریم . دلم برای کجا تنگ میشه . به یاد کدوم شهر یا کدوم محله و خیابان می افتم و میگم وای چقدر دل میخواد دوباره اونجا باشم . قدم بزنم و کیف کنم از راه رفتن کنار آدمای اون شهر.
اولین جایی که به ذهنم اومد انقلاب بود ، دانشگاه تهران .نه توی دانشگاه بلکه دورش . راستش من اولین خاطره ام از اولین باری که تنهایی بیرون رفتم از خونه برمیگرده به همین انقلاب ، که با دوستام مدرسه رو پیچوندیم و به بهونه ی کلاس مشاوره ی کنکور ایمان سرورپور رفتیم انقلاب . دو دور ،دور دانشگاه تهران گشتیم و هی با دوستام آرزوهای قشنگ میکردیم . آرزومون بود یه روز دانشجوی دانشگاه تهران بشیم و بتونیم به جای دورش ، محوطه ی داخلش رو گشت زنی کنیم و بگیم و بخندیم . آرزویی که هیچ وقت برآورده نشد .
خلاصه اون روز با اینکه شب تلخی برام به یادگار گذاشت اما جز روزایی از زندگیمه که هیچ وقت از یادم نمیره . خنده هامون با هانی ، حرفامون ، آرزوهامون ، همه و همه اش حک شده توی ذهنم . همین الان که دارم این پست رو مینویسم به شدت دلم برای اون روز تنگ شده. برای رابطه ام با دوستام . برای علاقه ی قلبی که به هانی داشتم و الان به جز حسرت اینکه چرا رابطه مون خراب شد چیزی ازش نمونده . ولی با این حال دلم میخواد یه بار دیگه اون روز برام تکرار بشه . با وجود فاصله ی بسیارم با هانی چه از نظر فکری چه از نظر قلبی و حسی .
دومین جا تئاتر شهر تا انقلابه . من عاشق اون خیابونم .خاطرات زیادی دارم از اون خیابون . حتی از جمهوری تا انقلاب . با دوستای زیادی تو این خیابونا قدم زدم و حرف زدم و چیزای زیادی آموختم که توی زندگیم بسیار تاثیر گذار بوده.
سومین جا گرگانه . گرگان و خیلی دوس داشتم . شهر بسیار دلنشینه ، آدماش حس خیلی خوبی بهم دادن ، حسی که بعد از مدت ها هنوز توی ذهنم هست و با فکر کردن بهش قلبم رو سرشار از دوستی میکنه .
دبیرستانم . دبیرستانی که پر از خاطره است برام ، پر از روزای خوب ، دوستی های به درد بخور و تجربه های ارزشمند و تغیرات دلچسب . واقعا دبیرستان برام جای سرنوشت سازی بوده . همواره از فکر کردن به دوران دبیرستانم و اتفاقات اون روزا حالم خوب میشه. دوستی هایی که خیلی ناب و دست نیافتنی بود .
و موزه هنرهای معاصر که داخل پارک لاله است .
و البته خیابون گردی هایی که با چستر داشتیم . که بیشتر انقلاب و ولیعصر و گاهی چمران و قلهک و جردن بوده . بام تهران هم برام به یاد موندنیه . اون شبی که خواهرم بیمارستان بود و من به بهونه ی بیمار همراه بودن ساعت 12 شب با چستر رفتم بام تهران و تا ته تهش رفتیم و کلی از اینده باهم حرف زدیم . آینده ای که الان توشیم . همبرگر خوردیم و مثل همیشه آخرین تیکه از همبرگرم برای چستر شد .چرا که عشق من به چستر این طوری که من سیر شدم تو بقیه شو بخور :))
من عاشق خاطره بازیم
بیاید امشب یکم خاطره بازی کنیم :)))
درباره این سایت