فیکوس لیراتا



 بعضی وقتا انقدر دوست دارم که دلم میخواد بچسبم‌ بهت و ذره ذره وجودتو ببلعم. 

انقدر خواستنی و‌ شیرین و فوق العاده میشی برام که سخت میتونم‌ خودمو کنترل کنم و یه لقمه ات نکنم‌.

میدونی به نظر من تو شیرین ترین مرد دنیایی ، با پوست سفید و‌خوش مزه ات . ببخش که کبودت میکنم هی . هر چی میمکم ازت سیر نمیشم . 

امشب واقعا اگه میتونستم و اگه تو ماهیت وجودیت خوردنی بود ، بی شک با لدت فراوون میخوردمت . تا آخرین قطره ی وجودتو نوش جان میکردم .

چستر قشنگم ، من عاشقتم‌. عاشق نوازش کردنت وقتی سرتو‌ گذاشتی روی پام ، عاشق نگاه کردن به صورتت وقتی داری تلویزیون نگاه میکنی ، عاشق تک‌تک لحظه هاییم که کنار تو نفس میکشم و عشق میکنم .

راستش من بیشتر و بیشتر عاشق مژه هاتم ، مژه های بلند و‌قشنگت . همیشه با خودم میگم کاش مژه های بچه هامون به تو برن ، چشماشون به تو برن ، ابروهاشون به تو برن ، هوش و استعداد و شعورشون به تو‌ برن .‌ اصن من باید ۴تا بچه به دنیا بیارم کپی پیس تو ، چهار تا کمه البته باید هزار تا بچه به دنیا بیارم شکل تو‌. اخلاق ، رفتار و منش ، معرفت ، تواضع و همه ی خوبی آت باید هزار بار در دنیا تکثیر بشه . تو نباید هیچ وقت تموم بشی . باید خوبی آی تو‌ توی دنیا‌ موندگار بمونه . 

چشات :)) مژه هات :)))))

ماشالا ماشالا :))))) 

خیلی میخوامت چستر عزیزم ، خیلی کیف میکنم از زندگی کردن کنارت .

اشنایی با تو بزرگ ترین موهبت الهی بوده که نصیب من شده . ایشالا تا هزار سال کنارت زندگی کنم به خوبی و‌خوشی و شادی و‌سلامتی .

امشب از اون شباست که دلم‌ میخواد همش قربون صدقه ات برم ، که البته رفتم و چون خیلی خوابالو بودی گذاشتم بخوابی که صبح بد خواب نشی . اما اگه به خودم بود تا صبح باید قربون صدقه ات میرفتم و‌نوازشت میکردم تا حق ذوق امشبم برات ادا بشه .

خیلی دوست دارم ، از همه ی دنیا بیشتر .

الان که از اول این پستو خوندم ، یه نفس عمیق‌ کشیدم . یه نفس عمیق از سر آسودگی ، آرامش . از سر اینکه وای خدای من چقدر خوشبختم . چقدر کنار مرد زندگیم حالم خوبه . چقدر مرد زندگیم فوق العاده است که من انقدر‌ کنارش حالم عالیه . یه نفس عمیق کشیدم و خدارو‌شکر کردم بخاطر زندگیم‌ ، زندگی که باید قدر دان تک تک لحظاتش باشم‌.

+خدایا شکرت بخاطر همه چی ، دوست دارم و کنار خودمو چستر حست میکنم .

+چستر ، امشب خیلی قربون صدقه ات رفتم اما بازم کمه ، بازم‌ نتونستم‌ احساسمو‌ نسبت بهت بیان کنم.بدون که بی نظیری برام .

+راستی الان یه هفته است که هر‌ روز ۲۰ دقیقه حلقه میزنم‌. اول هفته دور کمرم ۷۷ سانت بود ، امشب گرفتم ۷۵ سانت شده و بسیار خوشحال و‌ به‌ خود مفتخرم :))))

 


چستر دیشب بعد از ی ساعت از خواب بیدار شد ،‌دوباره سعی کرد از دلم در بیاره اما موفق نشد .

نصف شب خواب خیلی بدی دیدم ، انقدر وحشتناک و بد بود که چسترو صدا زدم و ازش خواستم‌ بغلم کنه . خیلی احساس نا امنی داشتم .

صبح که از خواب بیدار شدم اما باز ناراحت بودم ازش ، چند بار پیام داد و سرد جوابشو دادم . این برام سخت بود که نمی پذیرفت اشتباهشو ، میگفت تو‌ خیلی حساسی .

غروب که اومد خونه برام گل نرگس خریده بود ، سعی کردم به روش نیارم که چقدر ذوق کردم از هدیه گرفتن گل مورد علاقم . 

باهم حرف زدیم و بخشیدمش ، چون پذیرفت که اشتباه کرده .

+اینم عکس زیبایی که از گلم گرفتم :

+ گفته بودم که عاشق عکاسی از گلام ؟؟؟ و البته از ماه و ابرها .

+امشب داشتیم فیلم لیلا رو نگاه میکردیم ، این فیلم برای سالی که من متولد شدم یعنی ۱۳۷۵ ‌. زندگیشون خیلی خفن بود برای ۲۳ سال پیش .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشتم فکر میکردم زندگی خانوادم چقدر تغیر کرده تو‌ این ۲۳ سال . راستش تغیر چشم گیری به نظرم نیمد . دلم میخواد زندگیم متفاوت از خانوادم باشه .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پیشرفت زیادی طی هر سال زندگی برامون اتفاق بیوفته .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلم‌ میخواد ۲۳ بعدم اون‌ چیزی باشه که آرزوشو‌ دارم . طوری باشه که بتونم هزار تا پیشرقت و‌ دستاورد بشمارم برای این ۲۳ سال .و حتی برای تمام سالهای بعدش . تمام سالهایی که زندم .

+ چستر خان دوست دارم 


امروز  زن زندگی بودم .

خونه رو برق انداختم و ورزش کردم .

یاد گرفتم حلقه بزنم ، خیلی تلاش کرده بودم قبلا هر دفعه ناامیدانه رهاش میکردم . امروز اما بالاخره تونستم . 

از همه ی امروز بگذریم ، در حال حاضر خیلی غمگینم ، اونم بخاطر اینکه چستر به حرفام گوش نمیده . یعنی گوش دادن به حرفامو بلد نیست . چندبار تاحالا بهش گفتم اما اهمیت نمیده . چند شب پیش که داشتم ی داستانی رو براش تعریف میکردم اونم با کلی شوق و ذوق ، با چشمای خواب آلود نگاهم میکرد و من منفجر شدم . خیلی بدم میاد وقتی دارم حرف میزنم برای کسی ، بی حوصلگی نشون بده یا بادقت گوش نده . از زمان بچگی این طوری بودم . خیلی وقتا سر همین موضوع با خواهرم دعوام میشد و تا چند روز باهاش حرف نمیزدم .

همون چند شب پیش که منفجر شدم به چستر توضیح دادم که وقتی براش داستان یا خاطره یا هر چی تعریف میکنم ، نیاز دارم با دقت به حرفام‌ گوش بده . خیلی کش ندادم انفجار و نذاشتم قهر از هم بخوابیم .

اما امشب دوباره اون اتفاق افتاد . داشتم براش استوری آی دنباله دار ی آدمو میخوندم که خیلی این روزا فکرمو درگیر کرده ، یهو گوشیشو گرفت دستشو مشغول خوندن پیامای تلگرامش شد . یعنی اون لحظه از خودم متنفر بودم .دوباره منفجر شدم اما این دفعه با عمق بیشتر . حس میکنم دلم شکسته . خیلی حس بدی دارم .چستر خیلی سعی کرد از دلم در بیاره اما موفق نشد .

خیلی غمگینم .خیلی زیاد .

الانم چستر خوابه .خوشبحال مردا ، زنشون و ناراحت میکنن و‌ راحت خوابشون میبره . بدون اینکه حتی به این فکر کنن که وقتی خوابن اون زن در چه حالیه . 

با من گوش بدید :(((

 


دیشب ی ویدیو نشون چستر دادم که بچهِ میپرید سر کوله مامانه و از خواب بیدارش میکرد ، چستر با خنده گفت این بچه ی ماست ، وقتی که تو خوابی و اون از سر و کوله ات میره بالا و میگه مامی ویک آپ ، ویک آپ ، ویک آپپپپپپپپپپپپ . این تیکه رو انقدر قشنگ با لهجه ی بچگونه میگفت که من مرده بودم از خنده . همش ازش درخواست میکنم که دوباره تکرار کنه ویک آپ ، ویک آپ گفتناشو .

امروز که از خواب بیدار شدم واقعا حس و حال خوبی نداشتم ، اونم بخاطر خوابی بود که دیده بودم . توی خواب همه ی دوستام بودن ، توی یه مهمونی خیلی خوب و همه در حال رقص بودن و خنده و کیف و حال . وقتی از خواب بیدار شدم از نداشتن دوست واقعا دلگیر و افسرده شدم .

تمام سعیمو کردم دانشگاه نرم ولی نشد . تربیت بدنی داشتم‌ و دانش خانواده . البته که دو تا کلاسمو نشد برم ولی خب همین که دوتای آخر و رفتم بازم خوب بود .

امتحان ترم تربیت بدنیم ۳۰تا دراز نشست باید برم که ۴ نمره داره ، به لطف‌خدا ۳تاشم نمیتونم برم ://// تا هفته ی اول دی فرصت دارم تمرین کنم و بدنمو آماده کنم برای ۳۰تا دراز نشست . 

موقع خونه اومدن واقعا غمگین بودم . استوری یکی از دوستامم دیدم که باهم رفته بودن کافه غمگین تر شدم .

خونه رم طبق معمول شه رها کرده بودم . و انقدر دمغ یا دمق بودم که اصلا فکرشم نمیکردم چستر تمیز کرده باشه خونه رو . اما خب طبق عادت هر پنجشنبه چستر کارایی رو که من باید تو خونه انجام بدم انجام داده بود . من واقعا شرمندم از اینکه وظایفمو انجام نمیدم و‌ چستر بدون اینکه چیزی بگه کارای منو میکنه :(((( میخوام تمام سعیمو بکنم دیگه نذارم تکرار بشه این اتفاق . 

خلاصه که بی حوصله بودم اما چستر نذاشت بی حوصله بمونم . انقدر خندوندم که دل درد گرفتم . البته اذیتمم کرد با قانونای نانوشته اش . یه گاز ازش گرفتم ۱۰تا گاز به جاش ازم گرفت . یه بار توی دهنش فوت کردم کل سرمو فوتاش پر کرد . از دماغ ، گوش ، دهن همه جا فوت فوتیم کرد . کلن موقع تلافی خیلی خطرناک میشه شوهرم ولی خب خیلی کیف داد .خیلی بهم خوش گذشت امشب .

بعدشم رفتیم خونه ی مامانم اینا مانکن دیدیم و ی انیمه ی بسیار زیبا .

شبتون پر از خنده 

راستی دیشب فیلم علأالدین و دیدیم ، خیلی خوب بود من عاشقش شدم .

+چستر دورت بگردم خیلی خوشم میاد که بلدی حالمو خوب کنی .


خب همین جوری که میدونید دوشنبه ها روز‌ منه برای مراقبت از مادرم و دیروز هم که دوشنبه بود  صبح زود با چستر رفتم خونه ی مادری .

ساعت حدودا نه صبح بود و من سعی میکردم مادری رو کنار خودم بخوابونم که هر چی تلاش کردم موفق نشدم ، با خودم گفتم صبحانه بخوریم شاید خوابش بگیره و بلند شدم رفتم آشپزخونه تا کتری و بذارم جوش بیاد که خواهری اومد . و‌مسئولیت صبحانه دادن به مادری رو برعهده گرفت .

بعد از صبحانه دوباره سعی کردم مادری رو بخوابونم که دوباره ناکام موندم و واقعا عصبانی شده بودم چون بی نهایت خوابم می اومد و مادری اصلا قصد خواب نداشت .

اصلا نمیدونم چرا دارم اینارم مینویسم . اومده بودم که بگم دیروز سختی داشتم و خیلی کار کردم خونه ی مادری اینا و وقتی چستر شب اومد خونه خیلی درک کرد این وضعیتمو ، کلی نازمو کشید و قربون صدقه ام رفت . 

رفته بودیم حمام ، گفتم خیلی خستم دیگه ته خط خستگیم . گفت میدونی وقتی توی آب نفس میگیری وقتی به یک دقیقه میرسی انگار میخوای خفه بشی ، حس میکنی اگه ی ثانیه دیگه سرت توی آب باشه زنده نمیمونی در حالیکه تازه بعد از یک دقیقه و خورده ای نفس گیریت شروع میشه و اونجاست که میتونی حتی تا دو دقیقه و نیم نفستو نگه داری . البته این براش چستر صدق میکنه من ۵۰ ثانیه ام نمیتونم نفسمو نگه دارم توی آب . 

اینارو گفت که بگه وقتی انقدر احساس خستگی میکنی کم نیار و بدون که تازه از اون لحظه به بعد کلی انرژی ذخیره شده هست که میتونی باهاش ادامه بدی و زندگی کنی و روزتو بگذرونی .

نمیدونم واقعا میشه یا نه چون من به محض اینکه به اون خستگی اولیه می رسم دیگه تموم میشم . مثلا همین دیشب بعد از حمام حتی حسشو نداشتم‌ موهامو خشک کنم و‌ چستر این کارو برام کرد . بعدشم که قرار بود یه فیلم خوب ببینیم دیدم حسم نمیکشه و ساعت ده و نیم خوابیدم .

درک دیشب چستر از خستگیم ، خستگیی که ربطی به اون نداشت و به خاطر کار تو خونه ی مادر خودم بود خیلی برام قشنگ بود . اون همه قربون صدقه و ماساژ و تحمل بی حوصلگی آم برام دنیا بود .

الانم دانشگاهم ، امروز صبح اومدم دانشگاه و تا ساعت ۵ عصر کلاس دارم . تمرینای صنعتیمو حل نکردم و دلم میخواد که استادم نیاد سرکلاس اصلا . :((

+چستر عزیزم خیلی خوبه که کنارتم ، که کنارمی .


این چند روز که گذشت ، مشغول پذیرایی از پدر و مادر چستر بودم .

پنجشنبه شب رفتیم عروسی ، یه عروسی رویایی . همون چیزی که من همیشه آرزوشو‌ داشتم .

سر همین عروسی واقعا بچه بازی دراوردم و این دو روز رو زهرمار خودمو چستر کردم . در حالیکه نه خانواده ی من و نه خانواده ی چستر پتانسیل همچین عروسی رو هیچوقت نداشته و نخواهد داشت .و واقعا پشیمونم از رفتارای نامناسبم .

دیشب اما به اصل خودم برگشتم و از چستر عذر خواهی کردم بخاطر رفتارم .

+چستر عزیزم ، امیدوارم منو بخشیده باشی بخاطر این چند روز شرمنده ات شدم واقعا :(((

+دل و دماغم از بین رفته یکم ، خیلی حس نوشتنم نمیاد .


دیشب وقتی چستر اومد خونه ی مامان اینا واقعا خسته و کلافه بودم ، تقریبا هر‌ وقت صبح زود بیدار میشم از غروب به بعد دیگه حال زندگی کردن ندارم .

و دقیقا همون موقع بود که داشتم غذا میپختم برای شام و بسیار خسته و نالان بودم که چستر از توی پذیرایی صدام زد و گفت کمک نمیخوای عزیزم ، مادرم که کنارش نشسته بود به عزیزم گفتن چستر خندید ، چون مادرم سنش زیاد ، این قربون صدقه ها براش غیر عادیه ، چسترم گفت چرا میخندی مامان من عاشق این زنم ، خیلی میخوامش . و درست در همون لحظه خستگی آ از تنم رخت بست . چستر کمی خجالتیه ، اولا عادت به قربون صدقه رفتن تو جمع رو نداشت و بعد هر قربون صدقه کلی قرمز میشد از خجالت ولی چون من دوست دارم بخاطر من تغییر کرده و سعی میکنه ابراز علاقه کنه تو جمع ، هم تو‌ جمع خانوادگی خودمون که البته بیشتر تو‌ جمعی که فقط مامان بابامو خواهرام باشن هم تو جمع خانوادگی خودشون .و این تغیر برام خیلی دلچسبه .

خلاصه بعدشم ظرفای شام رو شست و کلی کمکم کرد . 

شب موقع خواب خیلی عصبی بودم از خودم ، از اینکه بخاطر یه صبح زود بیدار شدن انقدر کم انرژی و بی حوصله میشم . و چستر بهم‌ گفت که از این به بعد هر وقت خواستی بیدار شو . حتی ساعت ۴ بعد از ظهر . فقط وقتی از خواب بیدار شدی به کارات برس . گوشی و تی وی و بذار برای بعد از اینکه به کارای خونه رسیدی . این طوری هم‌ از خودت و‌ خوابت راضی هم‌از‌خونه اگه هر‌روز ی ساعت به خونه رسیدگی کنی  دیگه همیشه خونه تمیزه. خیلی ارومم‌ کرد با حرفاش .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفت اشتباه از من بوده که خیلی زوم کردم رو ساعت خوابت  ، اگه خواب برات انقدر لذت بخشه هر  قدرکه دوست داری بخواب در روز . :))) 

و امروز ظهر که بیدار شدم کارایی رو‌ که چستر گفته بود انجام دادم ، یعنی تقریبا از وقتی بیدار شدم دارم کار میکنم . و تازه الان گوشی گرفتم دستم .

فردا مادر شوهر و پدر شوهر عزیزم میان و باید خونه مثل دسته ی گل باشه .

برم بخوابم‌ که فردا بازم کلی کار دارم .

راستی فیلم  روزی روزگاری در هالیودم دیدیم ، من اصلا خوشم نیمد . چند شب پیشم جوکر دیدیم ، از اون خوشم اومد. 

+چستر من خیلی خوبه که انقدر تو کارای خونه بهم‌ کمک میکنی ، انقدر درکت بالاست و نمیذاری من تنهایی خسته بشم از انجام کارا . تو بهترینی 

 


دوشنبه ها روز پرستاری من از مادرمه ، صبح همراه چستر میام خونه ی مادری و تا شب اینجام ، البته که من کلا اکثر روزای هفته رو خونه ی مامانمم اما دوشنبه ها به طور اختصاصی از صبح تمام وقت در خدمت مادرم .

امروز صبح خیلی سختم بود از خواب بیدار شم ، با سختی بسیار دل کندم از تختخواب و وقتی چستر نگام کرد اولین جمله ای  که گفت این بود  ، چقدر زنم زیباست وقتی از خواب بیدار میشه . و با این جمله کلا خواب از سرم پرید

بعضی جمله ها میتونن انرژی کل روزتو تامین کنند ، کل هفته تو‌ حتی . همین جمله های عاشقانه ی یهویی . همین چقدر زیبایی های غیر منتظره .

من خیلی خوشبختم چون می دونم شوهرم چقدر دوستم و چقدر پشت و پناهمه ‌.

خلاصه که از صبح‌ خونه ی مادرم اینام و خواهری یه لباس شب زیبا داره میدوزه برام ، برای عروسی دختر عموی چستر که پنج شنبه ی این هفته است و از قضا عروسی مختلطه ‌‌‌. به همین خاطر یه لباس ماکسی بلند از جنس مخمل پولک دار مشکی قراره بپوشم چه زیبا بشم من

همین دیگه ، تا پستی دیگر خدا نگهدار 

+چستر بهترینم تو برای من خدایی ، پرستیدنی ⁦❤️⁩


فردا اولین امتحانمه و نصف شبی دارم مدل لباس عروس نگاه میکنم چستر میگه کاش یکم استرس داشتی ، فقط یکم

چند ماه دیگه قراره لباس عروس بپوشم و بریم آتلیه و باغ و اینا و من خیلی خوشحالم *-* امیدوارم با برنامه ریزی همه چی همون طوری بشه که تو تصوراتمه . 

از اتفاقات دیروز و فوت سلیمانی ترس از جنگش خوابو ازم گرفت و برام کلی فکر باقی گذاشت ، فکر به آیندمون ، زندگیمون ، بچه هامون .

امیدوارم هیچ وقت جنگ نشه و همیشه جهان توی صلح باشه .

داره برف میاد و امیدوارم که فردا امتحانم لغو بشه چرا که خیلی درس نخوندم ‌.

خودمو دوس دارم و چستر و بیشتر .

راستش دو سه روزه همش حس میکنم زشتم ، نمیدونم این دیگه چه بیماریه به جونم افتاده ولی همش حس میکنم زشتم ، چسترم همش میگه زشت ع و من خیلیم خوشگلم . نمیدونم  ولی حس زشت بودن خیلی حس بدیه . 

دوستون دارم 

برام دعا کنید امتحانمو خوب بدم فردا ، البته بیشتر دعا کنید برف سنگین بیاد و لغو بشه . هر چند به قول مامان چستر‌ دادنی رو باید داد

صبتون بخیر

راستی یادم رفت بگم خیلی برای حیوونایی‌ که توی آتیش این چند روز استرالیا سوختن ناراحتم ، خیلی خیلی زیاد :((

و ی چیز دیگه اینکه ی دوست پیدا کردم :)))) بیشتر اون‌ منو‌ پیدا کرده البته . اسمش کیمیاست :)))))

 


یادتونه دنبال دوست بودم ؟ الان دوتا دوست دارم و مدت ها طول میکشه تا زمانمو هماهنگ کنم که با کی چند دقیقه باشم با کی چند دقیقه:)))

بله  دیگه این طوری آس :)))

دیشب خواب دیدم ی نوزاد بغلمه که خیلی خیلی زیباست ، از یکی که نمیدونم کی میپرسم این بچه ی کیه؟ میگه پدر و مادر نداره و من توی خواب تصمیم میگیرم اون بچه رو مال خودم کنم و اسمشو میزنم تو شناسنامم .

خواب خیلی خوبی بود ، چون من کلا دوست دارم بچه از پروشگاه بیارم و عقیده دارم بهتره که آدم بچه هایی رو که به دنیا اومدن و تنهان بزرگ کنه تا خودش یکی و به این دنیا دعوت کنه . اما خب فعلا که چستر مخالف صد در صد :( و دیگه نمیدونم چی بشه و اینا ولی از ته دلم آرزو دارم که حداقل ی بچه ی بی سرپرست و نگه دارم و بزرگ کنم و خوشبختش کنم .

+چستر قشنگ ،کوتا بیا و مارو به آرزومون برسون

+ دعا کنید جنگ نشه :((( فقط جنگ نشه و همه ی کشورا با ایران صلح کنند . کلا دنیا در صلح قرار بگیره . صلح و دوستی .

 


امشب یهویی به ذهنم رسید که اگه یه روز از ایران بریم . دلم برای کجا تنگ میشه . به یاد کدوم شهر یا کدوم  محله و خیابان می افتم و میگم وای چقدر دل میخواد دوباره اونجا باشم . قدم بزنم و کیف کنم از راه رفتن کنار آدمای اون شهر.

اولین جایی که به ذهنم اومد انقلاب بود ، دانشگاه تهران .نه توی دانشگاه بلکه دورش . راستش من اولین خاطره ام از اولین باری که تنهایی بیرون رفتم از خونه برمیگرده به همین انقلاب ، که با دوستام مدرسه رو پیچوندیم و به بهونه ی کلاس مشاوره ی کنکور ایمان سرورپور رفتیم انقلاب . دو دور ،دور دانشگاه تهران گشتیم و هی با دوستام آرزوهای قشنگ میکردیم . آرزومون بود یه روز دانشجوی دانشگاه تهران بشیم و بتونیم به جای دورش ، محوطه ی داخلش رو گشت زنی کنیم و بگیم و بخندیم . آرزویی که هیچ وقت برآورده نشد .

خلاصه اون روز با اینکه شب تلخی برام به یادگار گذاشت اما جز روزایی از زندگیمه که هیچ وقت از یادم نمیره . خنده هامون با هانی ، حرفامون ، آرزوهامون ، همه و همه اش حک شده توی ذهنم . همین الان که دارم این پست رو مینویسم به شدت دلم برای اون روز تنگ شده. برای رابطه ام با دوستام . برای علاقه ی قلبی که به هانی داشتم و الان به جز حسرت اینکه چرا رابطه مون خراب شد چیزی ازش نمونده . ولی با این حال دلم میخواد یه بار دیگه اون روز برام تکرار بشه . با وجود فاصله ی بسیارم با هانی چه از نظر فکری چه از نظر قلبی و حسی .

دومین جا تئاتر شهر تا انقلابه . من عاشق اون خیابونم .خاطرات زیادی دارم از اون خیابون . حتی از جمهوری تا انقلاب . با دوستای زیادی تو این خیابونا قدم زدم و حرف زدم و چیزای زیادی آموختم که توی زندگیم بسیار تاثیر گذار بوده.

سومین جا گرگانه . گرگان و خیلی دوس داشتم . شهر بسیار دلنشینه ، آدماش حس خیلی خوبی بهم دادن ، حسی که بعد از مدت ها هنوز توی ذهنم هست و با فکر کردن بهش قلبم رو سرشار از دوستی میکنه .

دبیرستانم . دبیرستانی که پر از خاطره است برام ، پر از روزای خوب ، دوستی های به درد بخور و تجربه های ارزشمند و تغیرات دلچسب . واقعا دبیرستان برام جای سرنوشت سازی بوده . همواره از فکر کردن به دوران دبیرستانم و اتفاقات اون روزا حالم خوب میشه. دوستی  هایی که خیلی ناب و دست نیافتنی بود .

و موزه هنرهای معاصر که داخل پارک لاله است . 

و البته خیابون گردی هایی که با چستر داشتیم . که بیشتر انقلاب و ولیعصر و گاهی چمران و قلهک و جردن بوده . بام تهران هم برام به یاد موندنیه . اون شبی که خواهرم بیمارستان بود و من به بهونه ی بیمار همراه بودن ساعت 12 شب با چستر رفتم بام تهران و تا ته تهش رفتیم و کلی از اینده باهم حرف زدیم . آینده ای که الان توشیم . همبرگر خوردیم و مثل همیشه آخرین تیکه از همبرگرم برای چستر شد .چرا که عشق من به چستر این طوری که من سیر شدم تو بقیه شو بخور :)) 

من عاشق خاطره بازیم 

بیاید امشب یکم خاطره بازی کنیم :)))

 

 


امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود . انقدر خوشحال بودم و به قولی در باسنم عروسی بود که نمیتونم با کلمه ها و جمله ها بیانش کنم .

و در کل راجبه اتفاقی که امروز افتاد هم نمیتونم خیلی حرف بزنم فقط اینکه اتفاق امروز گام بزرگی بود در جهت رسیدن به آرزوهامون . آرزوهای قشنگمون .

انقدر خوشحال بودیم که چستر وقتی رسید خونه ده دقیقه فقط قر میداد :))))))))))))))))

وقتی به چستر نگاه میکنم انگار که همه ی موفقیت زندگیمه . علت تمام پیروزی هایی که تا الان و بعد از این قراره به دست بیارم . سراسر بهش مفتخرم .

بی نهایت به چستر افتخار میکنم و از داشتنش احساس غرور میکنم . چستر همون آدمی که از وقتی وارد زندگیم شده هی با خودم میگم یعنی پاداش کدوم کار خوبمه ؟ یعنی چه کار خوبی توی زندگیم انجام  دادم که خدا منو لایق همچین مرد خوبی دونسته . راستش چستر یکپارچه همه ی خصلت های یه انسان والا رو داره و من همیشه و همیشه از اینکه کنار منه و شوهر منه و تاج سر منه به خودم مغرورم . و بخاطر داشتنش شکر گزار .

دلم میخواست امروز تا همیشه تو یادم بمونه . امروزی که شاید یکی از مهم ترین قدم ها در راستای پیروزی ارزشمند فردامون باشه . امروزی که هی بهش فکر میکنم و هی ته دلم ضف میره از این اتفاق میمون و مبارک .

خلاصه که ما داریم به آرزوهامون نزدیک و نزدیک تر میشیم . امیدوارم شما و همه ی مردم دنیا هر روز به آرزوها و هدفاشون نزدیک تر شن و دلشون ضف بره و ده دقیقه قر بدن از شادی اتفاقات خوبی که توی زندگیشون می افته .

شاد باشید .

+دورت بگردم همه چی تموم من :)))))))))))))))))))))))))

+راستی صفحه ی درباره ی من و کامل کردم .  دوس داشتید بخونید .

 


اگه بخوام راجبه روزمرگی آم و زندگی که در حال گذره بگم باید خدمتتون بگم که همچنان در جنگ با خواب و بیداری به سر میبرم ، همچنان شبا تا دیروقت خوابم نمیبره و از اونور تا چشم باز میکنم میبینم ساعت 3 بعد از ظهره !! و خب چستر همچنان دلخوره بخاطر این مسئله و در تلاش تا خواب من تنظیم بشه:( که متاسفانه هنوز موفق نشده و موفق نشدم تا ساعت خوابمو شکل آدمیزاد کنم .

چند روزه دارم غذا میپزم و پیشرفت چشم گیری کردم در تداوم بخشیدن به آشپزی . من کلا خیلی غذا نمیپزم . بیشتر مواقع غذا از بیرون میگیریم یا میریم بیرون غذا میخوریم .دوران امتحانام که کلا فقط ی بار غذا پختم . چندباری چستر پخت بقیه ی شبام حاضری .

اما این چند روز که دارم مداوم غذا میپزم هر شب چستر ظرفارو میشوره . خیلی درکش بالاست اصن این مرد . حتی اگه خیلی اصرار کنم که بذار خودم میشورم اجازه نمیده و میگه تو شام به این خوشمزگی درست کردی دیگه ظرف شستن رو به عهده ی من بذار .

و خب من خیلی کیف میکنم از این رفتار چستر .

کلا چستر خیلی فوق العاده است توی زندگی ، گاهی آرزو میکنم کاش همه ی ی دنیا همچین مردی کنارشون باشه از مرد من بهتر کنارشون باشه تا طعم واقعی زن بودن و برابری بین زن و مرد رو بچشن . 

زندگی در کنار چستر خیلی خوبه چون فوق العاده روشن فکر و منطقیه و فکر خیلی بازی داره توی همه ی مسائل . خیلی خیلی آینده نگره و به نظر من تفکراتش با اکثر مردای ایرانی زمین تا آسمون فرق میکنه . 

من از زندگی مشترکی که با چستر داشتم تاحالا چیزای خیلی زیادی یاد گرفتم و به نظرم ازدواج بهترین اتفاق برای هر آدمیه . واقعا آدمو کامل میکنه و باعث رشد توی زندگی میشه . البته نه ازدواج با هر آدمی .

اگه ی روزی بچه هام این وبلاگ و خوندن ، میخوام براتون بنویسم که زندگی با پدرتون واقعا فوق العاده است و من همه چی و توی بهترین حالتش تجربه کردم باهاش . انقدر توی همه چی خوبه که روزها طول میکشه تا بخوام براتون بنویسم . فقط همینو بگم که هیچ وقت حس نکردم دارم با ی آقا بالاسر زندگی میکنم همیشه و همیشه حس کردم پدرتون از خودمه ، جزئی از وجودمه و کاملا باهاش برابرم .از همه نظر .خلاصه که مادرتون یکی از خوشبخت ترین ی دنیاست که این خوشبختی بی حد و مرز رو مدیون شوهری که  بی نظیره و بلده با یک زن جوری رفتار کنه که به زن بودن خودش افتخار کنه . البته این زن بودن که میگم توی ایران معنی داره . شاید شما هیچ وقت درک درستی از حرفای من پیدا نکنید چرا که فقط توی ایران زن ها موجودات فضایی هستند که از هیچ حقوقی برخوردار نیستند و حتی به هیچ وجه قابل مقایسه با مردان نیز نیستید چه برسه به برابری !!!!!!!!!!!!!!

دوستون دارم .گاهی دلم براتون تنگ میشه و باعث میشه ساعت ها بهتون فکر کنم . به آینده تون و کلی تصویر سازی کنم از تک تکتون و کلی بهتون افتخار کنم .من عاشقتونم .

+و بیشتر عاشق شما هستم چستر عزیزم . خدا تورو حفظ کنه برای من و بچه های آیندمون .


خب اگه آدم باهوشی باشید و مطالب من رو دنبال کرده باشیم متوجه خواهید شد که ما در مراحل مقدماتی مهاجرت به سر میبریم .

با خودم قرار گذاشته بودم که تا وقتی ویزامون نیمده و همه ی کارامون تکمیل نشده راجبه این موضوع چیزی ننویسم اما خب امشب فکر کردم شاید بهتر باشه که از همین الان که در مقدماتی ترین مراحل مهاجرت به سر میبریم شروع به نوشتن کنم از حس و حال و دغدغه هام و از مسائلی که ذهنمون رو دگیر کرده بنویسم .

خب وقتی بحث مهاجرت میاد وسط اولین و مهم ترین سوالی که پیش میاد اینه : مهاجرت به کجا ؟ کدوم کشور ؟کدوم شهر؟

 سر این قضیه اختلاف نظر بسیاری بین من و چستر وجود داره . چرا که چستر موافق صد در صد اروپاست البته به جز کشورهای اسکاندیناوی به علت سرما و برودت هوا و از همین رو مخالف صد در صد کانادا نیز هست . اما از نظر من کانادا بهترین کشور برای مهاجرته ، البته که من تاحالا به کانادا سفر نکردم اما خب طبق تحقیقاتی که انجام دادم و شرایط کانادا برای مهاجرا به نظرم بهترین گزینه است . 

اول از همه بخاطر قانون اصل خاک که اگه بچه مون اونجا به دنیا بیاد و حتی اگه خودمون هنوز شهروند نشده باشیم بچه مون شهروند میشه و این به نظر من آپشن بسیار خوبیه . که البته از نظر چستر این مسئله نباید برای ما مهم باشه چرا که ما در درجه ی اول بخاطر بهتر شدن شرایط زندگی خودمون مهاجرت میکنم نه بچه هایی که هنوز به دنیا نیمدن . که این نظر کاملا مخالف نظر منه . من بیشتر بخاطر اینکه بچه هام ی جور دیگه بزرگ شن و دغدغه ها و ترس های منو توی زندگی نداشته باشن و خیلی چیزای دیگه دل به مهاجرت دادم . در کل به نظر من بچه ام مهم تر از خودمه . هر چند این تفکر غلطه اما متاسفانه این تفکر همراه با منه که شاید در آینده تغیر کنه و تغیر کنم .

خلاصه با وجود مخالف چستر برای حتی فکر کردن به کانادا چند روزی بود که متقاعدش کرده بودم که کانادا بهترین کشور برای ماست . به جز قانون اصل خاک ، با توجه به شنیده ها و مطالبی که خوندم کانادا کشور بسیار مهاجر پذیریه ، کشوری که همه در اون از یک حق برخورداند و به دلیل اینکه جمعیت زیادی در اونجا مهاجر هستند مردم کانادا به خوبی با فرهنگ مهاجر پذیری آشنایی دارن و بسیار به مهاجرا احترام گذاشته میشه و درکل آدما همه از یک احترام یکسان برخوردارند که این مسئله به نظر من از اهمیت بسیاری برخورداره .

و سوم اینکه زبون اصلی این کشور فرانسوی و انگلیسی و اگه از کبک پذیرش بگیریم برای من که زبون فرانسه ام خیلی خیلی بهتر از انگلیسیمه و به زبون فرانسه بسیار بیشتر از انگلیسی علاقه دارم خیلی بهتره و دلچسب ترم میشه .

کم کم چستر داشت متقاعد میشد و حتی دیروز رفته بود راجبه دانشگاه ها و استادای کانادا که در حوزه ی رشته ی اون مطالعه میکنن تحقیق کرده بود تا اینکه امشب وارد پیجی شدم که راجبه زندگی در کانادا بود و صاحب پیج راجبه این نوشته بود که زمستون طولانی مدت کانادا خیلی دلگیره و حال آدمو بد میکنه به طوری که اکثر کانادایی ها به مدت یک یا دوهفته مسافرت میکنن به جاهایی که گرمتره هوا و از برف و سرما خبری نیست .تا حالشون خوب بشه و از افسردگی که نتیجه ی برف و سرمای زیاد خارج بشن . و خب خوندن این مطلب و انتقالش به چستر هر چه را که رشته بودم پنبه کرد . که خب مقصر اصلی خودم هستم .

در کل فعلا به این نتیجه رسیدیم که راجبه هیچ کشوری چه کانادا و چه کشورهای اروپایی خیلی پافشاری نکنیم و صبور باشیم تا ببینیم چی پیش میاد .

اما خب صبور بودن خیلی سخته .

فعلا دارم راجبه کشور هلند تحقیق میکنم .تا ببینم برای زندگی چطوره .

اگه شما قصد مهاجرت داشتید کدوم کشور و انتخاب میکردید و چرا .

+دارم سخت فرانسه میخونم :)) به امید روزی که فرانسه رو بهتر از زبون مادریم حرف بزنم.


جدای از تمام سردرگمی های پست قبل ، و جدای از تمام فکر و خیالایی که ذهنمو درگیر کرده امشب خوبی داشتیم .

امروز چستر حقوق گرفته بود و علاوه بر حقوق این ماهش حقوق عقب افتاده شم واریز کرده بودن براش و به همین دلیل برای من پول زیادی فرستاد و من بدون اینکه بدونم حقوق گرفته فکر کردم حتما کسی اشتباهی برام پول ریخته که چستر جان پیام دادن جهت حق و سکوت که نپرسم چقدر حقوق گرفته، این همه پول برام ریخته . نمیدونم چرا مردا انقدر علاقه دارن دریافتی آشون و از زنشون پنهون کنن .

خلاصه که همون حوالی بعداز ظهر بود که بهم پیام داد آماده شو بریم خرید . اون موقع گفتم اوکی اما موقع اومدنش به خونه بهش زنگ زدم و گفتم اصلا حوصله شو ندارم . اما خب وقتی رسید سر کوچه پیام داد داره بارون میاد بازم حوصله نداری؟ که خب بارون همیشه ی خدا حوصله ی آدمو میاره سرجاش .

رفتیم خرید و پول خیلی زیادی و حیف و میل کردیم :دییییییی . زن و شوهر استاد پول به فنا دادنیم . بعد از خرید رفتیم پارک و سیگار کشیدیم . توی هوای بارونی لذت بخش ترین کار دنیا آهنگ گوش کردن و دور دور کردن با ماشین و سیگار کشیدنه . البته که ی نخ و جفتی کشیدیم . در کل نه من سیگاریم نه چستر اما به وقتش هردومون ضف میکنیم برای یه نخ سیگار .

لحظات خوشی رو سپری کردیم باهم . بعدش هم رفتیم جیگرکی مورد علاقه ی چستر . چستر هر وقت کیفش کوکه میگه بریم بزنیم بر بدن و اون موقع است که متوجه میشی جیگر خون اقا کم شده . 

شبای خوبی رو کنار چستر سپری میکنم . حرف میزنیم ، چایی میخوریم و به آیندمون فکر میکنیم . به بچه هامون . 

مثلا دیشب تصمیم گرفتیم پسرامون و ختنه نکنیم . و بذاریم خودشون تصمیم بگیرن که با اعضای بدنشون چیکار میخوان بکنن . ما واقعا همچین حقی نداریم که راجبه بدن کسی تصمیم گیری کنیم .

خلاصه که هر شب یک دست آورد خواهیم داشت . و سعی میکنم اینجا بنویسمشون . چه میدونیم شاید در آینده بچه هامون اینجارو بخونن . البته اگه فارسی بلد باشن .

راستی هر شب کلاه پهلوی میبینم . فیلم خوبیه و آدم بعد از دیدنش حس میکنه که باید از جا بلند شه و در جهت پیشرفتش تلاش کنه . چقدر که دلم میخواد در آینده ی زن تحصیل کرده ی همه چی بلد فوق العاده باشم . چقدر که دلم میخواد مثل بلانچ فرانسوی حرف بزنم .خیلی چیزا دلم میخواد .خیلی آرزوها در سر دارم .

در کل امیدوارم آیندم طوری باشه که همیشه فکرشو میکنم و حتی فراتر از فکرهای من . تا ببینم که چه پیش آید .

شبتون بخیر 

+چسترجون چند وقته دورت نگشتم اینجا ، دورت بگردم من 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

استخدام طلاب haamfa کشکول نامه مسجد جامع جوشقان استرک Brian Beny کتابخانه عمومی شهید سید مجتبی علمدار ساری چندوجهی Amber آقای سه نقطه